ایلیاایلیا، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 3 روز سن داره
اینازایناز، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 16 روز سن داره

ایناز و ایلیا 90-92

نوروز 92تا نوروز 93

نوروز92 ما از بابا جدا بودیم و پیش بابایی سال رو تحویل نکردیم  بابا جان عسلویه بود موقع سال تحویل و ما نجف اباد پیش باباجون مامان جونی و دایی علی و زندایی و سنا جون   راستی از سنا نگفتم :سنا هم دختر داییت که 5ماه از تو کوچکتره .تو خیلی خیلی اونو دوست داری البته اگه حسادتای کوچولوت رو کنار بزاریما. . . . بیچاره اون شده کتک خور تو .گاها خیلی میزنیش و گاها هم بدون اون چیزی نمیخوری.عزیز دل مامان و بابا تمام وسایل اونو برمیداری میگی مال انازه اونم میگه باشه خلاصه اینکه ما خونه تبریز رو دادیم کرایه و اسباب کشی کردیم پارسیان .قبلا وسایل نبرده بودیم ولی تیر ماه بردیم .30خرداد بود که رفتم ازمایش و خبری شنیدم  نمیدم بگم خوشحال ...
29 فروردين 1393

11ماهگی و راه افتادنت

روز 1دی ماه  91 خواستیم بریم تبریز چون مجبور شدیم از تهران بریم و از اونجا بریم اصفهان توی فرودگاه دست بابایی رو گرفته بودی و فقط راه میرفتی تا اینکه بعد از یک ساعت که خیلی خسته شدی گفتیم حتما میخوای بشینی ولی . . .  بلاچه دست بابا رو ول کردی شروع به راه رفتن کردی .خیلی ناز بودی لحظه خیلی شیرینی بود جیگرم  از اون به بعد تا 9شب راه رفتی و میخندیدی  وقتی رسیدیم تبریز سینا پسر عمو جانت رو که دیدی 2دقیقه باهاش بازی کردی و یه کتک و چنگ به سینا زدی و خوابیدی فرداش که سید حسین پسر عمه ات رو که دیدی اصلا نمیشناختیش بعد از چند روز کتک کاری و شیطونی. اینقد باهاشون جور شدی و بازی میکردی     ...
29 فروردين 1393

دیش چی . . . ??????

حتما میپرسی دیش چی یعنی چه .?دختر خوشگلم تو به نقاشی می گی دیشچی .یه کلمه که زاده فکر خودت بوده .خیلی قشنگ نقاشی میکشی از 1سال و نیمگی که مداد شمعی برات گرفتم ادمکایی با مفهوم و مشخص میکشیدی بطوریکه همه کیف میکردن و میگفتن خیلی عالیه.قبل از 2سالگیت و قبل از اینکه ایلیا به دنیا بیاد و من بیشتر وقتم رو روی اموزش تو صرف میکردم نقاشیت ادمک رو کشیدی و درخت و سیب شعر چشم چشم دو ابرو رو که میخونی ادم میخوام درسته بخورتت اینقدر شیرین میخونی اصلا تو نقاشی کردن کاری با من نداری و واسه خودت میکشی حتی در ودیوارم رنگ نمیکنی .البته اگه چشمت نزنم.قربونت برن مامان کلا دختر با فهمی هستی خیلی دوست داریم عزیز دلم .شاید نتونم با کلمات بازی...
29 فروردين 1393

مادر تو بهترینی

برای تو مینویسم ای مهربانترین فرشته خدا بگو چگونه تو را در قاب دفترم توصیف کنم صبر و مهربانی تو را چگونه در ابعاد کوچک ذهنم جا دهم ان زمان که خط خطی های بیقراری هایم را با مهرو محبتت پاک میکردی و با صبر و بردباری کلمه به کلمه ی زندگی را برایم دیکته میکردی خوب به خاطرم مانده است و من باز فراموش میکردم محبت تشدید دارد در تمام مراحل زندگیم قدم به قدم من امدی.بارها بر زمین افتادم و هر بار با مهربانی دستم را گرفتی   اری از تو اموختم حتی در سختترین شرایط امید راهرگز از یاد نبرم       ...
25 فروردين 1393
1